محمد متین خادمیمحمد متین خادمی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

محمد متین خادمی

سالگرد ازدواج مامان وبابا

سلام توپولی مامان چند شب پیش سالگرد ازدواجمون بود 7/8/89.و تو ثمره این ازدواج زیبا بودی. سه تایی شام رو رفتیم رستوران.ولی مگه تو شیطون بلاامون دادی. پشت سر من شمع روشن بود و وروجک مامان همش اشاره میکرد و میگفت بووو. یه ساعتی اونجا بودیم ولی دیگه این اواخر خسته بودی و گریه میکردی تا اینکه وسطای شام من تو رو بغل کردم تا بابایی شام بخوره وبعدبابایی تو رو بغل کرد که منم شامم رو تموم کنم ای ناقلا
18 مهر 1393

پیشرفت ها تا یک سالگی

عزیزم تو گل مامانی یه روز که از بیرون اومده بودیم رفتم تو اتاق خواب که لباسامو بیرون بیارم تا برگشتم دیدم شازده کوچولوی ما از پله ها اومده بالا و یه پله دیگه داره تا برسه رو دوبلکس. ای شیطون وروجک اب رو اشاره میکنی به ابریز یخچال  
26 شهريور 1393

پیشرفت یازده ماهگی

وزن پایان یازده ماهگی 720/9 عزیزم مامان برا خودش بشکن میزنه رو هر اهنگی میرقصه بای بای رو تصویری انجام میدی.صوتی هم میگه بای تاب تاب عباسی رو سوار میشه همیشه یه چیز برا خودت تکرار میکنی .یه خورده ریتم تاب تاب عباسی خدا منو نندازی داره. توپ رو میشناسی و میگی پو چند روز پیش سرما خورده بودی و تو رو بردیم بیمارستان دنا.لامپایی که شکل دایره بودن رو اشاره میکردی و میگفتی پو.چندین بار گفتی تا من بالاخره دیدم که داری به چی اشاره میکنی عزیزم از این ماه بود که وسایل رو میگرفتی و راه میرفتی چند لحظه هم خودت می ایستی
26 شهريور 1393

متین و دندوناش

اوایل یازده ماه  بود بی قراری میکردی و یه روز ما رو در حد کشتن بردی و شب مرواریدای خوشکلتو دیدیم ولی هنوز نذاشتی عکس ازشون بندازم.تقریبا دو تا دندون پایینی رو با هم در اوردی
22 شهريور 1393

مسافرت شمال

اوایل ده ماه و اواخر یازده ماه با خاله مریم و خانواده ش و مامان جون اکرم رفتیم شمال.خیلی خوش گذشت هرچند اتفاق های بدی هم پیش اومد ولی خدا بخیر گذروند و تو دهنمون تلخش نکرد. روز اول نهار رو سمیرم خوردیم که عمو حسین حواسش نبود و میخاس ماشینشو بندازه تو یه گودال بزرگ. اتفاق بد دوم این بود که یه دفعه تو جاده بابایی متوجه شد که بوی بنزین میاد و بعد از ترمز متوجه شد که لوله بنزین از جاش در اومده اتفاق سوم تو ویلا رامسر بود داشتیم صبحونه میخوردیم تو یه قاشق دستت بود و داشتی بازی میکردی که سینا اونو ازت گرفت و سام به طرفداری تو اومد که قاشق رو بگیره که سینا قاشق رو محکم زد بغل چشماش.و خون الود شد و چشماش سیاه کرد ولی خدا رو شکر بخیر گذشت. ...
22 شهريور 1393

سفر به یاسوج

یه روز بعد از عید فطر منو تو و بابایی رفتیم یاسوج و سی سخت.خیلی شلوغ بود.من تا حالا این شلوغی رو ندیده بودم.روز اول برا نهار دعوت دوست مامانیبودیم یعنی ماری جان که رفتیم سی سخت و نهار جوجه داشتن.شبش هم رفتیم خونه پدریش که یاسوج بود و منو تو با دوستم وخواهرش رفتیم بازار گشت زدیمو شام هم خونه اونا بودیم برا خواب رفتیم مهمانسرا شرکت نفت که عمه گرفته بود برامون. و فردا هم رفتیم ابشار یاسوج که خیلی شلوغ بود و نه جای پارک بود و نه نشستن نهار رو از رستوران خریدیم و همونجا کنار اب ابشار که البته یه جوی کوچولو بود خوردیم و بابایی گفت که برگریم و بریم باغ دوستش امین کاویانی. و ما برگشتیمو فردای اون روز رفتیم باغ ولی شنا کردیم و تو هم تو اس...
22 مرداد 1393